پایگاه سر گرمی تفریحی زمونه

متن مرتبط با «طنز» در سایت پایگاه سر گرمی تفریحی زمونه نوشته شده است

داستان كوتاه طنز ( اسب )

  • اسب یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند که زنش یهو ماهی تابه رو می‌کوبه سرش. مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم "جنى" نوشته شده بود ... مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش "جنی" بود. زنش معذرت خواهی می‌کنه و میره به کارای خونه برسه. سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر کوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد. وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟ زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود. ,داستان كوتاه طنز , اسب,داستان كوتاه ,طنز ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه طنز ( دو دیوانه )

  • دو دیوانه فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... .....................  حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟ ,داستان كوتاه طنز , دو دیوانه,داستان كوتاه,طنز ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه طنز ( آفرینش انسان )

  • آفرینش انسان روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد. دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید. پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..' دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم! مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش! ,داستان كوتاه طنز , آفرینش انسان,داستان كوتاه,طنز ...ادامه مطلب

  • اشعار طنز ( دختري هستم )

  • دختری هستم به سن سی و سه * فارغ از درس و کلاس و مدرسه مدرک لیسانس دارم در زبان * دارم از خود خانه و جا و مکان مرغم و خواهم زبهر خود خروس * مانده ام در حسرت تاج عروس مبل و اسباب و لوازم هر چه هست * پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت هست موجود و جهازم کامل است * پول نقد و زانتیا هم شامل است هرچه گوئی هست و تنها شوی نیست * برسرم گیسو و زلف و موی نیست ترسم از بی شوهری گردم تلف * بر دهانم آید از اندوه کف کاش جای این همه پول و پِله *گیر میکرد شوهری توی تله میشدم عبد و کنیز شوی خود * می نمودم چاره درد موی خود گیسوانی عاریت چون یال اسب * می نشاندم بر سَرَم با زور چسب زلف خود را چون پریشان کردمی * حتم دارم دردلش جا کردمی آنچنان شوری زخود برپاکنم *تاکه شاید در دلش ماًوا کنم بارالها تو کرم کن شوی را * خود مرتب میکنم این موی را با عرض معذرت از خانمهاي محترم (شعر از محمد جاويد) ,اشعار طنز ,دختري هستم,شعر ,شعر طنز ...ادامه مطلب

  • هديـه‌ای بـرای هـمسـر آينـده (داستان طنز)

  •   هديـه‌ای بـرای هـمسـر آينـده (داستان طنز) خواستم برای جشن تولد نامزدم هدیه‌ای بفرستم به همین خاطر از خانم خوش پسندی که یکی از همکارانم بود خواستم تا از مغازه جنب اداره یک جفت دستکش بسیار اعلا انتخاب کند تا برایش بفرستم … پس از خرید، خانم خوش پسند هم برای خود یک جفت شورت انتخاب کرده و پس از اینکه هر دو بسته‌بندی آماده شد پول را به صاحب مغازه دادیم و هنگام تحویل غافل از اینکه شاگرد خرازی بسته‌ها را اشتباهی داده، یعنی بسته دستکش را به خانم و بسته شورت را به من داده، من با اطمینان خاطر آن را باز نکردم و به منزل آمدم و نامه‌ای به خیال خود با انشا خوب برای نامزدم نوشتم و دستکش‌ها را برای او فرستادم …   وقتی نامه به دست او می‌رسد در حضور پدرش بسته را باز می‌کند و دو عدد شورت را در آن می‌بیند و چون نامه را می‌خواند می‌بیند چنین نوشته‌ام: سرکار علیه مهری خانم عزیز با تقدیم این نامه خواستم کمال معذرت خود را از ارسال این هدیه ناقابل که نمونه‌ای از محبت خالصانه من نسبت به شماست خواسته باشم و ضمناً یقین بدانید که هرگز تاریخ تولد شما از ذهن من محو نمی‌شود. این هدیه مختصر را مخصوصا بدین منظور انتخاب نمودم که یقین دارم شما احتیاج خاصی به آن دارید و هرگز بدون پوشیدن آن به مهمانی نمی‌روید. البته این یک جفت نمونه را با انتخاب خانم همکارم خریده‌ام و ایشان به من اطلاع دادند که شما نوع کوتاه‌تر آن را می‌پسندید. چنانچه ملاحظه می‌فرماید در انتخاب آن دقت کافی به کار رفته که خوش رنگ و ظریف و چسبان باشد. خانم خوش پسند خود یکی از این نمونه‌ها داشت و به من نشان داد و به خواهش خودش چند بار در مقابل من آن‌ها را امتحان کرد. عزیزم چقدر آرزو داشتم که آن را برای اولین بار که استفاده می‌کنی در مقابل خودم باشد، ولی یقین دارم تا دیدار آینده دست‌های فراوانی آن را لمس خواهند کرد. در هر حال امیدوارم که هنگام پوشیدن و درآوردن آن مرا به خاطر ,هديـه‌ای, بـرای, هـمسـر, آينـده, داستان طنز ...ادامه مطلب

  • انتقام پسرک ( داستان کوتاه طنز +18 )

  •     انتقام پسرک ( داستان کوتاه طنز +18 )   یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت: - من می خواهم با یکی از خانم ها س . ک . س داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم   گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:   - باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن   پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟   "مامان" گفت: نه ندارند   پسر که خیلی زبل بود گفت:   - تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم         اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:   - چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟   پسرک با بی میلی جواب داد:   - امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد   بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه. و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد   وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد   هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت    ,انتقام ,پسرک, داستان, کوتاه, طنز, +18 ,انتقام پسرک,داستان کوتاه طنز ...ادامه مطلب

  • آرزوهای یک زن!!!(داستان کوتاه طنز)

  •                     آرزوهای یک زن!!!(داستان کوتاه طنز)   خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد...... قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد. آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی. خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد. بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم! نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین. قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید. . . . . . . . . . . . . . . . . مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد    ,آرزوهای, یک, زن,داستان, کوتاه ,طنز,آرزوهای یک زن,داستان کوتاه طنز ...ادامه مطلب

  • داستان طنز - خاله سهيلا

  •   داستان  طنز - خاله سهيلا مامان خسته از سر كار مياد خونه و علي كوچولو ميپره جلو ميگه: سلام مامان مامان: سلام پسرم علي كوچولو: مامان امروز بابا با خاله سهيلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و درو از روي خودشون قفل كردن و   .... مامان: خيلي خوب عزيزم هيچي ديگه نميخواد بگي، امشب سر ميز شام وقتي ازت پرسيدم علي جان چه خبر بقيه اش رو جلوي بابا تعريف كن . . . . سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه كه مامان ميگه: خوب علي جون بگو بيبنم امروز چه خبر بود؟ علي كوچولو: هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله .... بابا: بچه اينقدر حرف نزن شامتو بخور مامان: چرا ميزني تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم علي كوچولو: هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و .. بابا: خفه شو ديگه بچه سرمونو بردي شامتو بخور ! مامان: به بچه چيكار داري چرا ميترسي حرفشو بزنه....بگو علي جان علي كوچولو: هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم كه .... بابا: تو انگار امشب تنت ميخاره! برو گمشو بگير بخواب دير وقته مامان: چيه چرا ترسيدي نميذاري بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو علي كوچولو: هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم بابا داره با خاله سهيلا از اون كارايي ميكنه كه تو هميشه با عمو سعيد ميكني       ,داستان, , طنز, خاله, سهيلا,داستان, خاله سهيلا,طنز ,داستان طنز ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها